معنی مسلک و مذهب

حل جدول

لغت نامه دهخدا

مسلک

مسلک. [م َ ل َ](ع اِ) راه. ج، مسالک.(منتهی الارب)(اقرب الموارد). طریق. محل عبور. خط عبور.(ناظم الاطباء). خیاط.(منتهی الارب). اسم ظرف است از سلوک که به معنی رفتن باشد.(غیاث). || روش. طریقت. طریقه.(یادداشت مرحوم دهخدا):
هر نبی و هر ولی را مسلکی است
لیک تا حق می رود جمله یکی است.
مولوی.
ساخت طوماری به نام هر یکی
نقش هر طومار دیگر مسلکی.
مولوی.
- بامسلک، دارای راه و روش و خط مشی و طریقه ٔ مشخص.
- بی مسلک، فاقد سبک و روش و خط مشی.
- درویش مسلک، صوفی. دارای راه و روش درویشان.
|| وضع و ترتیب و انتظام.(ناظم الاطباء).

مسلک. [م ُ س َل ْ ل َ](ع ص) نزار و لاغر.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). نحیف.(اقرب الموارد)(ناظم الاطباء).


مذهب

مذهب. [م ُ ذَهَْ هََ] (ع ص) زراندودکرده شده. (غیاث اللغات). مطلی. زرداندود. زرین. به زرکرده. مزوق.مزخرف. ذهیب. زرنگار. (یادداشت مؤلف):
سپید است دستار لیکن مذهب
سیاهست جبه ولی رنگ بسته.
خاقانی.
سلطان... ابوالعلاء را با جامه و استری با زین مذهب با ساخت و افسار زر از بارگیران خاص بداد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری چ خاور ص 20، از فرهنگ فارسی معین). || تذهیب شده. کتاب و نوشته ای که سرفصل های آن یا حواشی صفحاتش با آب طلا و شنگرف و رنگهای دیگر تزیین شده باشد:
ابر چنان مطرد سیاه و بر او برق
همچو مذهب یکی کتاب مطرد.
منوچهری.
|| ساخته شده با تارهای زر. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی اول شود.

مذهب. [م َ هََ] (ع اِ) در اصطلاح علم کلام اسلامی، طریقه ای خاص در فهم مسائل اعتقادی، خاصه امامت که منشاء اختلاف در آن توجیه مقدمات منطقی و یا تفسیر ظاهر کتاب خداست، مانند مذهب شیعه ٔ امامی، اشعری، معتزلی و ماتریدی و در اصطلاح فقهی روش خاص در استنباط احکام کلی فرعی از ظاهر کتاب و سنت مانند فقه مذهب شیعه، حنفی، مالکی، حنبلی و غیره: در این که گفتم، معما و تأویل نیست به هیچ مذهب از مذاهب. (تاریخ بیهقی ص 318). سلطان محمود (رض) گفت مذهب راست از آن امام بوحنیفه رحمه اﷲ قبایان دارند. (تاریخ بیهقی ص 205) مذهب ایشان آن است که نماز نگزارند و روزه ندارند و غسل جنابت نکنند. (تاریخ بخارا ص 88، از فرهنگ فارسی معین). هر طایفه ای که دیدم در ترجیح دین و تفضیل مذهب خویش سخنی میگفتند. (کلیله و دمنه).
من برون آیم به برهانها ز مذهبهای بد
پاکتر ز آن کز دم آتش برون آید ذهب.
ناصرخسرو.
خلقی ازین شد به سوی مذهب مالک
قومی از آن شد به سوی مذهب نعمان.
ناصرخسرو.
نگه کن که چون مذهب ناصبی
پر از باد و دود است و پر میغ و غم.
ناصرخسرو.
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت.
مولوی.
|| روش. طریقه. طریقت. شیوه. مسیر. راه و رسم. پیشه:
علم و عمل مذهب من است و تو می
علم نجوئی که گاوبی عملی.
ناصرخسرو.
تو گوئی که چون و چرا را نگویم
همین است نزدیک من مذهب خر.
ناصرخسرو.
یک دوست بسنده کن که یک دل داری
گر مذهب عاشقان عاقل داری.
(از کلیله و دمنه).
اهمال را در مذهب حمیت رخصت نمی بینم. (کلیله و دمنه).
عشق آمد و جام جام درداد
ز آن می که خلاف مذهب آمد.
خاقانی.
عشقی که دل اینچنین نورزد
در مذهب عشق جو نیرزد.
نظامی.
ستم در مذهب دولت روا نیست
که دولت با ستمکار آشنا نیست.
نظامی.
مذهب عاشق ز مذهبها جداست
عاشقان را مذهب و ملت خداست.
مولوی.
با هر کسی به مذهب خود باید اتفاق
شرط است یا موافقت جمع یا فراق.
سعدی.
عاقل متفکر بود و مصلحت اندیش
در مذهب عشق آی از این جمله برستی.
سعدی.
در مذهب ما باده حلال است و لیکن
بی روی تو ای سرو گلندام حرام است.
حافظ.
|| هریک از شعب دینی. (یادداشت مؤلف). شعبه ای ازدین. (فرهنگ فارسی معین): مذهب شیعه، مذهب شافعی، مذهب مالکی و غیره.
روز که شب دشمنیش مذهب است
هم به تمنای چنان یک شب است.
نظامی.
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم به نم داشتن.
خاقانی.
مهر بریدن ز دوست مذهب ما نیست
لیک چنین هم طریق و رسم ترابود.
خاقانی.
- مذهب جعفری، رجوع به جعفری شود.
- مذهب شیعه، رجوع به شیعه شود.
|| امت. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). رجوع به معانی قبلی شود. || مسیر. راه. طریق. محل ذهاب:
هر کبوتر می پرد در مذهبی
وین کبوتر جانب بی جانبی.
مولوی.
ماه عرصه ٔ آسمان را هر شبی
می برد اندر مسیر ومذهبی.
مولوی.
|| مکتب. نحله. مسلک فلسفی یا سیاسی:
فلسفی فلسی و یونان همه یونی ارزد
نفی این مذهب یونان به خراسان یابم.
خاقانی.
|| اصل. || وضوگاه. (از منتهی الارب). متوضا. آبخانه. (مهذب الاسماء) (فرهنگ خطی). محل حاجت که پیش از نماز به آنجا می روند. (ناظم الاطباء). خلاء. (متن اللغه). || قانون. انتظام و ترتیب. (ناظم الاطباء). || (مص) ذهاب. ذهوب. (متن اللغه). رجوع به ذهاب شود:
حاش للّه که مرا نیست بدین ره مذهب
جز که هزلی است که رفته ست میان شعرا.
مسعودسعد.

مذهب. [م ُ هَِ] (ع ص) برنده. دورگرداننده. (ناظم الاطباء). زائل کننده. نعت فاعلی است از اذهاب، به معنی ازاله. رجوع به اذهاب شود. || زراندودکننده. (ناظم الاطباء). رجوع به مُذَهِّب شود. || (اِخ) شیطانی که شخص را وادار به وسواس در وضو و زیاد ریختن آب می کند. رجوع به مُذهَب شود.


هم مسلک

هم مسلک. [هََ م َ ل َ] (ص مرکب) هم روش. هم مذهب. در اصطلاح، کسانی را گویند که عضو یک حزب سیاسی باشند.


بی مسلک

بی مسلک. [م َ ل َ] (ص مرکب) (از: بی + مسلک) بی مرام. بی راه. رجوع به مسلک شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

مسلک

روش، طریقت، طریقه، خط عبور، راه ‎ گذر گاه راه، روش ینگ (اسم) جای سلوک محل عبور راه: خندق و میدان به پیش او یکی است چاه و خندق پیش او خوش مسلکی است. (مثنوی)، روش طریقه: مسلک سیاسی جمع: مسالک.


هم مسلک

هم مذهب، هم روش ‎ همدین همباور، همرشته (صفت) دو یا چند تن که دارای یک مسلک و طریقه باشند (نسبت بهم) .

مترادف و متضاد زبان فارسی

مسلک

آیین، طریقه، کیش، روش، مذهب، مرام، مشرب، نحله، راه، طریق، نهج، مسیر

فارسی به عربی

مسلک

طائفه

فرهنگ فارسی آزاد

مسلک

مَسلَک، راه، روش، طریقه (جمع: مَسالِک)،

فارسی به ایتالیایی

مسلک

ideologia

فرهنگ عمید

هم مسلک

دو یا چند تن که دارای یک مرام و مسلک باشند،

معادل ابجد

مسلک و مذهب

903

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری